سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوشبختی یعنی.... - بچه های دانشگاه سید شهدا


ساعت 8:48 عصر جمعه 86/4/22

دوست دارم یه خورده از این دو سال بگم.....

  نه واسه شما واسه خودم واسه ارامش خودم .حرفایی که از من نیست حرفایی که حرف همه بچه هاست ..حرف دل همه بچه هاست.که از دل من روی این برگ سپید جاری میشه...

ادم وقتی در یک محیط تازه  قرار می گبره یه خورده افسرده میشه  اون هم به دلیل نا اشنابودن با محیط تازست...

ولی ما این طور نبودیم.کم کمش من و خیلیای دیگه این طور نبودیم.. از همن روز اول که واسه ثبت نام پامو گذاشتم تو دانشگاه احساس بزرگی کردم فکر می کردم خودمو یه دانشگاه راستش خیلی مغرور شده بودم...سینه ها صاف.سر بالا..با این که تو رفتارم نشون نمی دادم.ولی این طوری بودم..موقع ثبت نام بچه هایی رو  می دیدم که هر کدوم  یه جوری  وبا یه لحجه حرف می زدن.بچه ه هایی که هر کدوم از یه شهر  از یه استان بودن..تو اون لحظه فکر هم نمی کردم الارقم شکل و قیافه ظاهریشون...اون سنگین تا کردنشون اون   لطیف حرف زدنشون این قدر ادمهای خاکی باشند.....

یکی با پدرش یکی با مادرش..یکی تنها یکی با رفیقش..همه بودن .ومن فقط نگاه می کردم..واسم تازگی داشت ..توی یه موقعیت متفاوت از بقیه..منو یکی دیگه از بچه ها از ابهر اخرین نفرایی بودیم که ثبت نام کردیم..

بعد ثبت نام هم بچه هارفتن تا.... بعد یه مدت زندگی خوابگاهیمون شروع شد..هر کی دنبال یه هم شهری تا با اون هم اتاقی بشه..یه خوابگاه تقریبا عالی با اتاق های بدون شماره.....واین طور اغاز شد.زندگی متفاوت از همیشه مون..در کنار غریبه هایی که هیچ وقت فکر نمی کردم این طور اشنا بشن..........

هر روز با یکی اشنا می شدم. یکی با یه سلام یکی با یه بوسه..بایکی سر بحث روی عدد 13  یکی با یه بفر ما چایی..با یکی سر یه خودکار دادن...

با یکی سر تعارف داخل رفتن با یکی بیرون اومدن ..با یکی سر خاطره نویسی..با یکی سر میز غدا ..با یکی سر یه بازی فوتبال.. با یکی زیر پله ..با یکی کنار پنجره.. با یکی سر نماز با یکی سر جینگولک بازی...و یکی های دیگه.........

بعد اشنایی کارمون شده بود..خلق خاطره..ازنبود امکانات کافی رفاهی به دلیل تازه ساخت بودن  دانشگاه وخوابگاه(جمعیت هم کم بود ما اولین وردی های دانشگاه بودیم.60 نفر)

از سرمای شبا که نفری دوتا پتو داشتیم تا گرمای همون شبا که از کنا هم بودن به وجود می یومد....

شب هایی که هیچ وقت فراموش  نمی شه.با دلقک بازی بعضی از بچه ها.. تخم مرغ به سقف زدن..احضار جن .

زیر تخت جا خوردن برای در امان بودن ارز دید مسئول خوابگاه..از دیوار بالا رفتن ..زیر پله نشستن

شب هایی که تا دم صبح بیداربودن..بستن بچه ها.ساعت دو شب با یه پارچه سفید رفتن تو اتاق یکی دیگه رو تا سر حد مرگ ترسوندن..از لحظاتی که در کنار هم یکی می خوند ما هم با هر چی کنار دستمون بود یه اهنگی می ساختیم.. یکی هم اون وسط می رخسید..گریه های بچه ها هر کدوم به یه دلیلی..یکی دل تنگی ..یکی عشق یکی ناراحتی..یکی...

اون پاره شدن های بچه های مکانیک از بس کلاس داشتن . ما همیشه خواب

وشعا ر ما بر ضد اونا..ساخت خواب مکانیک کلاس ..چه حالی می کردیم...

از اون همه بلا هایی که سر مسئول خوابگاه اوردیم..بیچاه چی کشید از دست ما از دست بچه های واقعا هنر مند

یکی عاشق یکی پیرایشگر.یکی خواننده یکی رزمی کار یکی از دیوار  راست می رفت بالا .یکی فوتبالیست.یکی گیتاریست

یکی درس خون یکی بچه مثبت.یکی خطات..یکی بر عکس می نوشت..یکی به 50/1 قدو50کیلو وزن خوابگاه رو شاخش می گشت ..یکی سوسول..یکی مرد .یکی لوتی و.......

یادش بخیر شب های بهار و تا بستون تو اتاق یه پارچه پهن می کردیم تا صبح کنار هم می خوابیدیم..ضبط بی چاره هم 24ساعت شبانه روز روشن.قدم زدن زیر بارون  .شنا رفتنا.روی سنگ نشستن توی چمن زار کنا ر دانشگاه نسیم ملا یم ماه بالا ی سرت و صدای سکوت.....

 تو یه هوای برفی کنار شیشه اتاق نیمه تاریک خوابگاه با یه لیوان چایی تو دستت بخار چایی رو شیشه پاهات رو لبه پنجره یه اهنگ ملایم وسکوت..فقط غرورت بهت اجازه نده دستاتو بالا بگیری وبگی خدایا چرا این همه خوشبختی و من....

این ها شاید  یک سوم لحظات بسیار قشنگمون هم نمیشه.....لحظات قشنگی که دیگه تکرار نمی شه.....

می شه گفت  بهترین قسمت این زندگی.  تو چند هفته اخر بود..

هفته هایی که صمیمیت بینمون.بین همه بچه ها به اوج خودش رسیده بود ..همه سعی می کردن یه جورایی با بقیه خودمونی تر بشن.حرف های نگفته خودشون رو بزنن یه جورایی تو دل بقیه برن

یاد گاری بدن و بگیرن..دور یه سفره بشینن..حتی با یه لقمه نمک گیر بقیه بشن.....

شب نشینی ها .دور هم نشستن ها..گفتن خاطرات این چند سال دور هم..همه  نشانه های جدایی بود

تو روز های اخر هم همه سعی می کردن از بچه ها یه چیزی یادگاری داشته باشن......

یکی یه سر رسید تهیه می کرد تا از بچه ها یه جمله ..یه حرف یادگاری داشته باشه....

یکی فیلم می گرفت ...یکی عکس می گرفت.....

بازاز سر رسیدا داغ تر بود ..بچه ها یه چیزایی  تو دفتر این و اون می نوشتمن که ادم از خوندنش

دلش می گرفت...

من هم مثل همه یه دفتر سر رسید تهیه کردم..دادم تا بچه ها یه چیزی بنویسن...تقریبا همه نوشته بودن که دادم به یکی از دوستان بسیار گلم که خیلی به هم نزدیک بودیم تا برا م یه چیزایی بنویسه

..دفتر از من گرفت گفت اول می خونم بعد می نویسم..دادم بهش و رفتم بیرون..به صفر عاشقی نزدیک می شدیم..نمی دونی دیدن اشک های رفیقت کتو اون موقعیت چه حالی داره....

وقتی اومدم تا دفتر رو ازش بگیرم ..تا دم در اتاق رفتم  نتونستم وارد اتاق بشم چشمام وقتی به اشک های رو صورتش افتا د  نمی دونم یه نیرویی  نمی ذاشت وارد اتاق شم....

فقط نگاه می کردم که چطوری داره کلمات رو با اشکش مخلوط می کنه رو برگ بی ارزش دفترم می نویسه...هر قطره اشکش یکی از جملات رو همراهی می کرد.. و بهترین جملات  به همراه جای اشک های پاکش رو دفترم نقش بست .....

تا با تمام وجود باور کنم که قلب ها ..دل ها..فکرهایی هستن که همیشه به یاد ادم می مونن..

وبه گفته ........در اینده حاضرم خیلی از چیزام رو بدم تا یه بار دیگه به این لحظات برگردم....

ودر اخر یه حرف ازخودم : اون قدراز پشت شیشه خوابگاه گذر عمر رو تماشا کردیم که تمام شد.......

با تمام وجود می گم بچه ها هر جا که هستید  خوب و خوش و سلامت باشید هیچ وقت فراموشتون نمی کنم.چون فراموش شدنی نیستید...می گن دوست داشتن دل می خواد نه دلیل ...من هم به همون دلیل بی دلیلیش می گم دوستون دارم...همه تون رو عشق است...کوچک همه تون...همین حال...ا

 

خداحافظ همین حالا

همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمهام

خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده ست

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده ست

خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویاها

بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا

خداحافظ

خداحافظ

همین حالا

خداحافظ

 


¤ نویسنده: یاسر امینی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4

:: بازدید دیروز ::
1

:: کل بازدیدها ::
1773

:: درباره من ::

خوشبختی یعنی.... - بچه های دانشگاه سید شهدا

مدیر وبلاگ : محمد[5]
نویسندگان وبلاگ :
یاسر امینی (@)[2]

رسول (@)[1]


من جمعی از دانشجویان به خود آمده واین مجومعه را برای شما بازدید کننده ای محترم ایجاد نموده ایم

:: لینک به وبلاگ ::

خوشبختی یعنی.... - بچه های دانشگاه سید شهدا

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::